همي تا برآيد به تدبير کار

شاعر : سعدي

مداراي دشمن به از کارزارهمي تا برآيد به تدبير کار
به نعمت ببايد در فتنه بستچو نتوان عدو را به قوت شکست
به تعويذ احسان زبانش ببندگر انديشه باشد ز خصمت گزند
که احسان کند کند، دندان تيزعدو را بجاي خسک در بريز
که با غالبان چاره زرق است و لوسچو دستي نشايد گزيدن، ببوس
که اسفنديارش نجست از کمندبه تدبير رستم درآيد به بند
پس او را مدارا چنان کن که دوستعدو را به فرصت توان کند پوست
که از قطره سيلاب ديدم بسيحذر کن ز پيکار کمتر کسي
که دشمن اگرچه زبون، دوست بهمزن تا تواني بر ابرو گره
کسي کش بود دشمن از دوست بيشبود دشمنش تازه و دوست ريش
که نتوان زد انگشت با نيشترمزن با سپاهي ز خود بيشتر
نه مردي است بر ناتوان زور کردوگر زو تواناتري در نبرد
به نزديک من صلح بهتر که جنگاگر پيل زوري وگر شير چنگ
حلال است بردن به شمشير دستچو دست از همه حيلتي در گسست
وگر جنگ جويد عنان بر مپيچاگر صلح خواهد عدو سر مپيچ
تو را قدر و هيبت شود يک، هزارکه گروي ببندد در کارزار
نخواهد به حشر از تو داور حسابور او پاي جنگ آورد در رکاب
که با کينه ور مهرباني خطاستتو هم جنگ را باش چون کينه خاست
فزون گرددش کبر و گردن کشيچو با سفله گويي به لطف و خوشي
برآر از نهاد بدانديش گردبه اسبان تازي و مردان مرد
به تندي و خشم و درشتي مکوشو گر مي برآيد به نرمي و هوش
نبايد که پرخاش جويي دگرچو دشمن به عجز اندر آمد ز در
ببخشاي و از مکرش انديشه کنچو زنهار خواهد کرم پيشه کن
که کارآزموده بود سالخوردز تدبير پير کهن بر مگرد
جوانان به نيروي و پيران به رايدر آرند بنياد رويين ز پاي
چه داني کران را که باشد ظفر؟بينديش در قلب هيجا مفر
به تنها مده جان شيرين به بادچو بيني که لشکر ز هم دست داد
وگر در ميان لبس دشمن بپوشاگر بر کناري به رفتن بکوش
چو شب شد در اقليم دشمن مايستوگر خود هزاري و دشمن دويست
چو پانصد به هيبت بدرد زمينشب تيره پنجه سوار از کمين
حذر کن نخست از کمينگاههاچو خواهي بريدن به شب راهها
بماند، بزن خيمه بر جايگاهميان دو لشکر چو يک روزه راه
ور افراسياب است مغزش برآرگر او پيشدستي کند غم مدار
سر پنجه‌ي زورمندش نماندنداني که لشکر چو يک روزه راند
که نادان ستم کرد بر خويشتنتو آسوده بر لشکر مانده زن
که بازش نيايد جراحت به همچو دشمن شکستي بيفگن علم
نبايد که دور افتي از ياورانبسي در قفاي هزيمت مران
بگيرند گردت به زوبين و تيغهوابيني از گرد هيجا چو ميغ
که خالي بماند پس پشت شاهبه دنبال غارت نراند سپاه
که خالي بماند پس پشت شاهسپه را نگهباني شهريار